داستان كوتاه سوگواري سايبري



امروز تو يكي از صفحه هاي اجتماعي خبر مرگش را دوستاش به هم تسليت ميگفتن، شش هفت ماه پيش باهاش آشنا شدم تو يكي از همين صفحه ها، از نوشته من خوشش اومده بود و پيشنهاد دوستي داد من هم قبول كردم. يادم نيست و اصلا مهم نيست كه چطوري با هم اينقدر دوست شديم اما يادم مياد كه پايين مطلب من اين رباعي خيام را گذاشته بود


دوري كه در او، آمدن و رفتن ماست
او را نه نهايت، نه بدايت پيداست
كس مي نزند دمي در اين معني راست
كين آمدن از كجا و رفتن به كجاست
ميشه گفت يه نوعي دوستي خاصي بين من و آقاي مهندس لواساني پايه ريزي شده بود. من سي ساله و اون پنجاه و نه سالش بود اون موقع. يه جورايي از مردنش ناراحت ام، حالا ناراحت هم كه نه اما متاسفم! با اينكه دو برابر من سن داشت و از لحاظ جغرافيايي از هم زياد دور بوديم، من شده بودم يكي از خواص آقاي لواساني!
اگه بخواهم از آقاي لواساني بگم، ماجرا طولاني ميشه فقط بدونيد كه بدنيا اومده تهران بود، بچه شميرانات و ساكن ولنجك. دانشگاه آريا مهر(شريف) مهندسي خونده بود، البته خودش تاكيد داشت از نام قديمي دانشگاه استفاده كنه.
اوائل انقلاب ازدواج كرده بود و يه پسر و يه دختر سه چهار سال ازمن كوچكتر داشت. شرايط مالي خوبي داشت و دستش به دهنش كه هيچ به همه جا ميرسيد.
همون اولش فهميدم خيلي ناراحته و همش تو فاز غمه، تمامي نوشته هامو مو به مو ميخوند و اگه نكته اي به ذهنش ميرسيد بهم ميگفت. يه كم كه بيشتر با هم جور شديم، سفره دلشو پيش من هم باز كرد. چه سفره اي از هر گندي كه بگي توش بود! روحيه خودم خوب نبود اصلا، اخه تازگي ها قرصهاي قوي تر پادافسردگي استفاده ميكنم. زندگيش يه زندگي معمولي بود اگه قسمت ماليشو بگذاريم كنار مثل همه آدمها بود يك كليشه به تمام معنا! از اون آدمهايي كه زمين به قدمت انسان و اندازه عدد آووگادرو از اونها را تو خودش ديده و الان در دلش جاي داده!
بيچاره خيلي پايين بود، آقاي لواساني!
كاش يه كم از پولشو من داشتم، پولو دست كي ميده خدا؟!
اين كل برداشت من بود ازمرحوم آقاي لواساني، مختصر و مفيد. از اومدن و رفتنش هيچ چيز و هيچ كس تكون نخورد، اما من بهش يه قولي دادم و الان وقتشه كه به قولم عمل كنم.
لواساني مرد و من بهش قول داده بود يه كم راجع بهش بنويسم. اما چه چيز مثبتي تو زندگي اين مرد بود آخه؟ مگه تو شش هفت ماه اونهم از راه شبكه ميشه كسيو شناخت؟ كاملا ساده و كليشه بود نظر من اينه كه همون نوشته ها و گل و بلبلا روي آگهي مردنش بسه براش.
هفت ماه پيش رفته بود پيش پزشك، شكمش درد ميكرد. القصه با اندوسكوپي و استفاده از فناوري هاي تشخيص بيماري، پزشكان بيماري آقاي مهندس لواساني را سرطان دوازدهه تشخيص دادند. آقاي لواساني هم مانند بقيه ما از مردن ميترسيد اما چون پولدار بود اميدش به زندگي بيشتر بود. مرتب از من سوال ميپرسيد كه: دوست عزيز تحقيق كن ببين در اون كشوري كه شما زندگي ميكني، مراحل درمان اين بيماري چگونه است؟ آيا امكان درمان بيماري در كشورمحل زندگي من هست يا نه؟ لابد دوستان ديگري از بقيه نقاط دنيا هم داشته كه از اين پرسش ها از اونها هم ميكرده!
مرتب عين تكرار يك سي دي موسيقي دلخراش متاليكا، بيشتر صحبت هاي ما پيرامون مرگ و زندگي بود، چون لواساني سرطان داشت بيشتر پيرامون مرگ بود پس. فرار ميكرد ازش حتي اسمشو نميگفت، ميگفت دكتر فلاني رفيقم گفته كه بيمارستان تگزاس اله و بيمارستان دانشكده پزشكي سلطنتي انگليس بله.
چند وقتي ازش خبر نبود، من هم يادم رفته بود كه در ميان دوستانم همچنين انساني هم بوده. يه شب تماس گرفت باهم صحبت كرديم داغون بود دلم براش سوخت. از بيمارستان هاي امريكا هم نه گرفته بود.
ميگفت خواهرم نذر آقا كرده برام. منم پر رو! بهش گفتم آقاي مهندس اول ميري گشت هاتو ميزني بعد ميايي سراغ خدا پيغمبر؟
فهميد منظورمو. تصوير زنده اش در رايانه مردي بود تكيده. حرفم بي ربط بود، مگه من خدا ام؟
اين فضولي ها به من چه، تازه منكه باورش هم ندارم!
بهش گفته بودن نهايت يك سالي زنده است. بيماري اش دردناك بود، گاهي شبها كه از سر كار ميومدم با توجه به اختلاف زماني موجود، آقاي لواساني كه بي خوابي ميومد سراغش باهام تماس ميگرفت. بهم ميگفت خيلي از دوستانش در محيط مجازي خودشون را نامريي ميكردند تا از شرش در امان باشند. زياد باهاش حرف ميزدم، بايد اعتراف كنم اون موقع من هم سالم نبودم، اولش ميخواستم مخشو بزنم يه كم بتيغمش! از اعتياد پسرش برام گفت، ميگفت خيلي نگران پسرش است برا همينه ميخواسته بيشتر زنده بمونه! بيشتر كه با هم صميمي شديم ازهمجنس گرا بودن دخترش تو وطن و مشكلات ناشي از آن هم برام داستانهايي تعريف كرد، پناه بر خدا آدم چه چيزهايي ميشنوه از اين كلان شهر!
بيشتر به حرف هاش گوش ميكردم، تلاش كردم با شعر و ادبيات يه كم دردهاشو تسكين بدم.
چند روزي بود صفحه اش را به روز نميكرد، با من هم تماسي نگرفته بود. يه روز كه از سر كار زود امدم به يك شماره كه روي همراهم افتاده بود و مال آقاي لواساني بود زنگ زدم، يه خانومي گوشي را برداشت و بعد از معرفي خودم از حال اين بنده خدا پرسيدم. ميگفت بيمارستان است و به زودي مرخص ميشه، از خانومه كه بعد ها فهميدم ياسمن خانوم آقاي لواساني است، خواهش كردم كه سلام گرم منو از كشور سردي كه ساكنم به آقاي لواساني برسونه.
چند وقت بعدش، با رايانه اش بهم زنگ زد، خوب نبود تكيده تر از قبل. اما اميدوار هنوز كور سويي داشت از اميد براي ماندن، و نه زنده ماندن به تعبير خودم.
همون شب بود كه زار ميزد و من ميديدم كه چطور يك انسان ميشكند، صداي شكستن احساس و وجود آقاي لواساني اينقدر بلند بود كه تصميم گرفتم تا هر وقت زنده است در كنارش به عنوان يه دوست مجازي باشم. همون شب بود كه برام گفت ياسمن زنش با پسر خاله اش ريخته روهم! بيچاره لواساني دلم براش ميسوخت، آدم بدي نبود. از اون دسته آدم هاي ماله كشي بود كه ميخواستن همه چيزو يه جورايي توجيه كنن. خيانت هاي ياسمن زنش را به ناتواني جسمي و جنسي خودش كه نشات گرفته از بيماريش بود مربوط ميدونست.اما من نميتونستم باور كنم. بهش گفتم اينهمه عروسك و لوازم جانبي! تو دلم زنيكه را فحش دادم، اقلا صبر ميكرد چند وقت ديگه اين بنده خدا ميمرد اونوقت...
بيشتر آزارش مي دادم با حرفام، واي خدا ما انسانها چه خداياني هستيم درهنگام درماندگي همديگر. ازش سوال كردم، پرسيدم آقاي لواساني، هنوز هم دوست دارين زنده باشين؟ چرا نميخواهين قبول كنيد كه دارين ميميرين، چرا قبول نميكنين سرطان شما متاس تاس كرده و تمام بدنتون را گرفته؟
رك بودنم را ميپرستيد. البته بهش گفته بودم كه بيمارم و از افسردگي شديد رنج ميبرم، حتي سابقه خود كشي ام را نيز بهش گفته بودم.
آقاي لواساني جواب داد: دوست عزيزم كودك كه بودم اين شعر از سعدي را بابام برام ميخوند \"كه جان دارد و جان شيرين خوش است\"، قبلا نميفهميدم كه جان اينقدر شيرين است و زندگي اينهمه قشنگ اما الان كه بيمارم دوست داشتم خوب ميشدم اما حق با تو است بايد قبول كنم مرگ را. آقاي لواساني شده بود عاشق اين بچه هاي جواني كه زمان جنگ با دست خالي رفته بودن تا عراق دست پر از كشور نره، ميستود و تحسينشون ميكرد،. گرچه قبلا ديد خوبي نسبت به اونها نداشت. بنده خدا كم كم داشت مرگ را قبول ميكرد، بيچاره راهي ديگه هم نداشت.
از من خواست با توجه به اشرافم بر شعر و ادب فارسي راجع به مرگ تو ادبيات كشور چيزايي بهش ياد بدم.
ادبيات ما راجع به مرگ شايد غني ترين ادب دنيا باشه. همتراز با زندگي به مرگ پرداخته، اسطوره هاي سياوش و امامان شيعي، نقاشي، نقالي، تعزيه، تذهيب، خوشنويسي، حجاري و شعر ايراني پر از الهام از مرگ است.
راجع به نوشته هاي صادق هدايت ازم پرسيد، چقدر چندش آور بود اين سوالش. كليشه بي سر و تهي كه افتاده يا لا اقل بگيم افتاده بود تو دهن نسل آقاي لواساني. زياد راجع به هدايت و آثارش با آقاي لواساني حرف زديم.
صرف نظر از نژاد پرستي عيان در آثارش بقيه نوشته هاي صادق خان شاهكاره، نزديك كردن انسان با مرگ و كم كردن هراس ذاتي ما از آن اگر شايسته نوبل ادبيات نباشد، لااقل سزاوار اين اراجيف نيز نميباشد.
سالم بودن بدن من و بيمار بودن بدن آقاي لواساني يه برتري محسوسي به من هنگام صحبت كردن ميداد، گاهي وقت ها بي چون و چرا تمام مزخرفات منو قبول ميكرد. ميدونم اگه سالم بود شايد مانند خيلي هاي ديگه تو اولين مكالمه بهم ميگفت ببين دوست عزيز تو نياز به روانشناس داري! من هم كه به زندگي به سبك غربي عادت كردم حرف طرف مقابل(در اين زمينه) را قبول ميكردم و حتي ميگفتم كه زير درمان هستم.
بعد ها بود كه فهميدم دوست و آشنا برام دست گرفتن كه فلاني ديوانه است و خودش هم اقرار ميكنه.
صحبت هاي من با آقاي لواساني گرچه ناگوار بود اما بهش آرامش داد، اين يه واقعيت محسوس بود. ديگه كمتر راجع به بيماريش هم صحبت ميكرد. شايد يكي از دليلهاش اينه كه فهميده بود فقط با مرگ است كه اعتياد پسرش، مشكلات دخترش و خيانت هاي زنش و دوستانش را فراموش ميكنه. به آقاي مهندس لواساني گفتم كه مرگ مانند شبنمي است كه گلبرگ هاي پژمرده زندگي را طراوت ميبخشه، به پندارصادق هدايت مرگ باز كننده دريچه اميد به سوي نااميدان است. اين حرفم خيلي آرامش بخش بود براش.
خداييش هيچ روانپزشكي نميتونست اينقدر عميق آقاي مهندس لواساني دوست سايبري منو آرام كنه. همين اواخر بود كه برام تعريف كرد كه دخترش زاري كنان ازش پرسيده بود بابا آخه چرا اين بلا بايد سر تو بياد؟ و آقاي لواساني كه جواب
داده بوده، اون موقعي كه تو يه خانواده ثروتمند بدنيا اومدم، غذاي مناسب ميخوردم، تو بهترين دانشگاه كشور درس خوندم، شركت زدم و پولدار شدم، مسافرت ميرفتم و مثل ريگ پول خرج ميكردم، چرا من؟
جوابش به دخترش قشنگ بود اين تنها چيزي بود كه آقاي لواساني به من ياد داد.
اينكه چگونه و چه ساعتي مرد را من نه ميدونم و نه ميخواهم كه بدونم اما دوستي من وآقاي لواساني با هم براي هر دو ما مفيد بود. من يكيو پيدا كرده بودم كه گوش ميداد به حرفايي كه بقيه آدمها دوست ندارند بشنوند و ايشون هم متوجه شد كه تنها چيزي كه عادلانه بين همه مون تقسيم ميشه مرگ است.
الان هم كه آقاي لواساني مرده، دوست ندارم از بين دوستان مجازي ام در صفحه هاي اجتماعي ام در محيط شبكه پاكش كنم. آخرين مطلبي كه به روز رساني شده بود تو صفحه اش اينه: \"زندگي جايي است كه مرگ نيست\"، دلم نمياد چيزي ننويسم براش با اينكه نميخونه ديگه!
من هم پايينش اظهار نظر ميكنم: \"دوست عزيزم زندگي جزيي از مرگ است، نه مرگ جزيي از زندگي!\"
و من كه ميمونم با اين فكر كه آيا سوگواري هامون هم يك روز مجازي ميشه مانند دوستيهامون، عشق ورزيدنهامون، علاقه مند شدنمون، بروز احساساتمون و رابطه هامون؟ سوگواري هامون شايد اما مرگ نه، مرگ ميايد و با تمامي وجودش عدالت را در زمين جاري ميكند.
و ما كه ميدويم تا خودمون را پشت كشيدن پوست، كرم هاي شب فرانسوي و كانادايي و رنگ مويي آلماني قائم كنيم يا مثل من اينقدر غرق محيط مجازي بشيم كه از يادش ببريم. يكي هم مثل لواساني اينقدر كار كرده و پولداره كه هزار دلار پولهاشو ميفرسته برا من، چون با مرگ آشتي اش دادم!
يادم رفت به آقاي لواساني بگم كه مرگ هم درمان داشته قديمها، مگه نه اينكه مولانا ميگه \"دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم\"، اي بابا لواساني مرحوم را چه به عشق و عاشقي. دوره زمونه بدي شده الان. آدمها زياد عوض شدند و ما وطني ها زيادتر عوضي شديم.
عشق ميان ليلي، شيرين، ويس، فرخ لقا، مجنون، فرهاد، خسرو، رامين و اميرارسلان نامدار به كنار كه افسانه اند و غير قبل باور اما يعني ما مثل مهرداد عاشق عروسك پشت پرده، صادق هدايت هم نميتونيم بشيم؟ آقاي لواساني هزار دلار براي من فرستاده بود، يه جورايي مخشو زده بودم اما الان با اين نوشته بي حسابيم.
روانت شاد دوست سايبري من