دختر گوشي را برداشت و به دوستش زنگ زد
-الو سلام ساناز جون خوبي؟ الهامم، چه خبر
-هيچي، خوبم ممنون تو چه چطوري؟
-منم بد نيستم، ببين يه خبر مهم، ما يه فاميلي داريم تو بيمارستان ايرانمهر نرسه، زنگ زده بود به مامانم ميگفت از ديروز يه نويسندهي مشهور رو آوردن تو بخششون
-اسمشو نميدونست؟
-نه بابا يارو تو اين خطا نيست كه، همش دنبال اينه بگرده يه جاي جديد تو تنش پيدا كنه پروتز بكاره، الانم فكر كنم نصف وزنش سيليكنه
و بعد دخترها دو نفري بلند بلند خنديدند
-خوب حالا واسه چي اينو تعريف كردي؟
-به عجب تعطيلي هستي تو ها، بابا يارو حالش خرابه ميفهمي؟
-خوب
-خوب و زهرمار، فردا مييوفته ميميره، بيمارستان و دور و برش پر ميشه از هنرمندا و بازيگرا و نويسندهها. به مامانم گفتم به اين خانمه بگه به محض اينكه طرف مرد مارو خبر كنن. ميدوني تو نفر اول برسي اونجا چقدر آدم معروف پيدا ميكني كه از نزديك ببيني و باهاشون عكس بگيري و ازشون امضا؟
-آره راست ميگي خيلي باحال ميشه
-خوب حالا تو تعريف كن از مراسم ديروز، اگه امتحان پايان ترم نبود باور كن باهات ميومدم. اينم شانس لعنتيه منه ديگه
-واي نميدوني جات خالي، همه بودن، ببين «شهاب حسيني» يه پيرهن مشكي پوشيده بود يه كت سفيدم روش، واي ماه شده بود. من همينجور زل زده بودم بهش.
-گلزارم بود؟
-واي واي گلزارو كه ديگه نگو، ببين الهام، نه كه اين تو همه چيش با كلاسه گريههاشم همينجوريه، يه عينك دودي بزرگ زده بود، هر چند دقيقه آروم يه قطره اشك از زير عينكش ميزد بيرون، عينكو ميزد بالا با دستمال پاكش ميكرد باز ميذاش سر جاش
-الهي من فداش شم اون كه ماهه. بچهها ميگن يه كافي شاپ زده، واسه رفتن باس از يه هفته قبل وقت بگيري. منتها خودشم شبا يه دو ساعتي مياد اونجا، حالا شمارشو پيدا ميكنم بريم يه دل سير ببينيمش.
-راستي ديدي اين دختره بازيگر جديده هست، تو اين سريالا فرت و فرت بازي ميكنه، اسمش چي بود؟
-آها همون كه نقش دختر نصيريان رو بازي كرده بود؟
-آره آره، ببين يه پروتز گذاشته تو لباش قد يه كف دست
-واا تو روخدا؟
-آره بابا اونم اومده بود تو مراسم ايكبيري
-راستي شنيدي فيلم سكسيش با دوست پسرش دراومده؟
-نه جدي ميگي؟
-آره به خدا، حالا «شيدا» قراره فردا برام بياردش، آوردش رايت ميكنم واست. راستي نگفتي اين كه فوت كرده بود چيكاره بود؟
-نميدونم ولي ميگفتن هنرمند بزرگ و پيشرو و از اين حرفا. آخه قربونت من كه حواسم دايم دنبال هنرپيشهها بود، نتونستم بفهمم يارو بالاخره كي بود كي نبود، هر كي بود كه مراسم ختمش خيلي باحال بود.
-اينقدر حرف زدي الهام يادم رفت بهت بگم. ببين يه پيشنهادي بهم شده نميدونم چيكار كنم، گفتم باهات مشورت كنم. يه يارو پيدا شده ميگه پنجاه ميليون ميگيره باهام ازدواج ميكنه و ميبردم آمريكا.
-خوب اينكه كه حرف نداره خره، چرا معطلي؟
-آخه يه يكسالي باس باهاش زندگي كنم
-خوب بكن. فكر كن دوست پسرتو عوض كردي
-آخه ميدوني طرف هشتاد سالشه
دختر بلند بلند ميخندد
-زهرمار چرا ميخندي؟
-ببخشين نتونستم جلو خندمو بگيرم. البته خيليام بد نيست.
-خودش كه ميگه ميخوام بهت كمك كنم ولي چشاش خيلي هيزن فكر كنم نيتش چيز ديگس.
-آخه قربونت برم خودت ميگي هشتاد سالشه، خيليام اذيت نميشي، مهم اينه كه بعد يه سال گرينكارت آمريكا تو دستته.
-خوب اگه طلاقم نداد چي؟
-مگه چقدر ميخواد عمر كنه ها؟ تازه خدا رو چه ديدي يهو زد و يارو زودتر مرد و تو موندي و يه دنيا ثروت، بده؟
-بهرحال دارم بهش فكر ميكنم يه بيست ميليوني دارم. دنبال يه آشنا تو بانكم بتونم يه وام بگيرم بقيش جور شه.
-راستي ديدي دانشگاه يه تور زيارتي واسه «جمكران» گذاشته؟
-آره
-مياي اين هفته با هم بريم؟
-آره بريم بد نيست، دلمونم وا ميشه.
-باشه پس بهت زنگ ميزنم.
-منتظرتم عزيزم مواظب خودت باش خداحافظ.
-خداحافظ