آغاز خلقت آخرین فیلمکریستوفر نولان یکی از فیلمهای اکران تابستان امسال بود که توانست با اختلاف زیاد گوی سبقت را از دیگر رقبایش بگیرد. یک فیلم پیچیده که سینماها را تسخیر کرد. برای اینکه ذهن مخاطبان برای رویارویی با آغاز خلقت آماده شود، تایمز فهرستی ارائه کرده از فیلمهایی که در تاریخ سینما ذهن مخاطب را به چالش کشیدهاند.
سال گذشته در مارین باد : Last Year At Marienbad
مرد بینام و نشان از زن بینام میپرسد : ما یکدیگر را سال گذشته در مارین باد ملاقات نکردیم؟ با همین دیالوگ یکی از گیجکنندهترین فیلمهایی که در تاریخ سینما ساخته شدهاند، آغاز میشود.
دو نفر در یک کاخ فرانسوی نشان داده میشوند. یکی میگوید که آنها یکدیگر را میشناسند. دیگری معتقد است که غریبهاند. آنها در طول فیلم دائم میآیند و میروند و در همین حین دوربین آلن رنه هم در کریدورهای کاخ شبحوار میگردد. صدای ارگ هم مانند انفجار، روی صحنههایی که اصلا انتظارش را ندارید شنیده میشود. آدمهایی با لباسهای فاخر در زیر نور خورشید در باغ ایستادهاند. آنها نقش سایهها را بازی میکنند و درختهای مثلثی شکل آنها را احاطه کردهاند.
بهنظر میرسد که هیچ طرح داستانی وجود ندارد. همه چیز مثل یک رویاست. واقعا این فیلم درباره چیست؟
ممنتو : Memento
پیش از اینکه کریستوفر نولان، آغاز خلقت را بسازد، ممنتو پیچیدهترین فیلمش بود. یک پازل عجیب و بزرگ که قهرمانش از فقدان حافظه کوتاه مدت رنج میبرد. به کمک دوربینهای پولارویدی، یادداشتها و خالکوبیها، لئونارد شلبی تلاش میکند تا راز قتل همسرش را کشف کند و قاتل را که به جان.جی معروف است، دستگیر کند. همانطور که او تلاش میکند تا همه قطعات این پازل را کنار هم بچیند، که تماشاگران فیلم هم مانند او دارند همین کار را انجام میدهند، ما شاهد فلاشبکهایی هستیم که ماجرا را روایت میکند.
ما تماشاگران فیلم هم، بین بخشهای رنگی و سیاه و سفید، حقیقت و دروغ و فلاش فوروارد و فلاشبک در رفت و آمد هستیم. لئونارد نمیداند به چه کسی اعتماد کند و این درست همان حسی است که ما هم داریم.
در فیلم کلاسیک علمی-تخیلی استنلی کوبریک، گوریلها، فضانوردها و هال، یک کامپیوتر سخنگو، حضور دارند. بهرغم حضور یک ماشین سخنگو در فیلم، در 2001:ادیسه فضایی دیالوگ چندانی شنیده نمیشود. تاکید روی جلوههای بصری است که بزرگنماییشان کاملا با موسیقی فیلم متناسب است. همانطور که در مجله تایم گفته شد زمانی که فیلم اکران شد، یعنی سال 1968 و پیش از فرود انسان روی ماه، کوبریک پرده سینما را به یک آسماننما تبدیل کرد و کاری کرد که تماشاگرانش احساس کسی را داشته باشند که مخدر مصرف کرده است. فیلم اقتباسی از یک داستان کوتاه نوشته آرتور.سی.کلارک است و موفق شد جایزه اسکار بهترین جلوههای ویژه را کسب کند.
فیلمی از کارگردان روسی-شیلیایی، الخاندرو ژودوروفسکی. در تریلر فیلم که سال 1970 ساخته شده آمده: این یک فیلم اسرارآمیز است. یک پیشنهاد مرموز. فیلم کمی عجیب و غریب هم هست. یک کابوی مرموز گروهی متمرد و قانونشکن را میکشد. بعد ال توپو( با بازی خود ژودوروفسکی) وارد یک سری ماجراها و اتفاقات عجیب میشود. او با 4 تفنگدار حرفهای روبهرو میشود و آنها را شکست میدهد و بعد زنی با صدای مردانه به وی خیانت میکند. زن به او شلیک میکند و زخمهای التیامناپذیری روی بدن ال توپو به وجود میآید. وقتی ال توپو شفا مییابد، به یکجور آگاهی و معرفت میرسد و به یک زن کوتوله و گروهی از افراد مطرود شده کمک میکند تا از یک زندان زیرزمینی فرار کنند فقط برای اینکه شاهد کشتار آنها به دست گروهی از متعصبین باشد. همه این چیزهاست که باعث میشود ال توپو تبدیل به یک فیلم عجیب و گیجکننده شود.
ماکسیمیلیان کوهن ریاضیدانی است که نگرانیهای اجتماعی و اعتقاد به قدرت علمیاش، بار سنگینی بر دوش وی شده است. او درصدد است فرمولی ریاضی برای الگوی جهان بیاید و در همین حین هم قربانی نقشههای دو آدمکش اجیر شده توسط بانکدارهای والاستریت میشود که مشتاقند از الهامات و تفکرات کوهن استفاده کنند. آنچه که بعد از این در متا-تریلر سیاه و سفید دارن آرنوفسکی اتفاق میافتد، روایتگر یک سقوط توهم برانگیز است. با یک موسیقی متن وهمآور و ترسناک که تماشاگر را عذاب میدهد و صدای اعماق روح و روان مردی است که به خاطر تلاش برای رسیدن به قدرت، به جنون کشیده میشود.
خیلی سخت است که بخواهیم از بین فیلمهای دیوید لینچ، پیچیدهترین و دیوانهوارترینشان را انتخاب کنیم. پشت همه آثار لینچ یک جور دیوانگی ژرف و عمیق کمین کرده است. از eraserhead (محصول سال 1977 و اولین فیلم به نمایش درآمده لینچ ) بگیرید تا مخمل آبی و اپیزودهای کوتاه سریال تلویزیونی twin peaks و خلاصه همه آثارش راهی بودند به سوی بزرگراه گمشده و جاده مالهالند و حتی آخرین فیلمش امپراتوری داخلی.
شخصیتهای فیلمهای لینچ به نوعی در حاشیه حقیقت قرار دارند. به این معنی که بنظر میرسد واقعی هستند و بعد از درگاهی وارد ورودی دیگری میشوند و درنهایت وارد دنیای رویا و خیال و وهم و ارواح میشوند که گاهی آنقدر دنیای مغشوشی است که گویا هیپنوتیزم شدهاند. اگرچه لینچ موسسهای را راه اندازی کرده و اداره میکند که طرفدار نوعی مدیتیشن خیلی محبوب و رایج است اما در دید بصری او، آرامش و ثبات و پایداری جایگاه مهمی ندارند. زیر آن لایه نازک درخشنده و زیبا در فیلمهای وی، یک تاریکی ژرف و بیپایان و ترسناک دیده میشود. چیزی که بهنظر میرسد لینچ هربار تلاش میکند تا آن را به روشنایی برساند.
فیلم باشگاه مشتزنی اقتباسی است از رمانی به همین نام، نوشته چاک پالاهنیوک. فیلم و رمان داستان یک کارمند منضبط و خیلی خشک است که اد نورتون نقشاش را ایفا میکند. این مرد عضو یک باشگاه مشتزنی زیرزمینی میشود که رئیساش مردی به نام تایلور داردن (با بازی برد پیت) است.
بیشتر زمان فیلم از ابتدا تا آخر به رابطه بین داردن و نورتون و مبارزاتشان با هم میگذرد و درست اواخر فیلم است که نورتون میفهمد اصلا تایلور وجود خارجی ندارد. نورتون اسلحه را بر میدارد و مستقیم بهصورت خودش شلیک میکند تا این رفیق خیالی یعنی تایلور را بکشد. راستی انگیزه نورتون برای مشتزنی هم دختری است که دوست دارد و نقشاش را هلنا بونهام کارتر بازی میکند که همین هم به خودی خود عجیب است چون کارگردان این فیلم که تیم برتون نیست!
برزیل تری گیلیام را چیزی حدود سه بار دیدم و راستش هنوز هم مطمئن نیستم که واقعا در فیلم چه اتفاقی میافتد. چیزی درباره آیندهای ترسناک و سیاه؟ مردی بهنام سام لوری یک کارمند دونپایه دولت است و رویاهای دور و درازی دارد استخدام میشود تا درباره تصادفی تحقیق کند که منجر به زندانی شدن و مرگ یک شهروند معمولی به نام آرچیبالد باتل شده است. اشتباهی که در سیستم بوروکراسی رخ داده و به جای تروریست اصلی یعنی آرچیبالد تاتل (با بازی رابرت دنیرو) یک شهروند بیگناه قربانی شده است.
آیا واقعا داستان همین است؟ هیچ ایدهای ندارم. تروریست همچنین تعمیرکار کولر هم هست که زمانی به سام کمک کرده و کولرش را تعمیر کرده است. آدمهای زیادی دستگیر میشوند، بقیه در طول یک مراسم خاکسپاری داخل یک تابوت بیانتها میافتند. بعد از این دیگر همه چیز خیلی عجیب و غریب میشود. آیا برزیل یک فیلم واقعی است یا همه داستان فقط در ذهن شخصیت اصلی قصه، لوری، میگذرد و وهم و خیالی بیش نیست؟ تصورات کسی که از نظر پزشکی بیمار روانی است. چه کسی واقعیت را میداند؟
کارگردان اسطورهای سوئدی، اینگمار برگمان، در خاطراتش درباره پرسونا گفته: در این فیلم من تا جایی که میشد و امکانش وجود داشت جلو رفتم. من در این فیلم اسراری را نشان دادم که با کلمات قابل بیان نیستند و فقط از طریق سینما قابل کشف بودند. یک اثر مینیمالیستی درباره یک زن بازیگر که ناگهان تصمیم به سکوت میگیرد و دیگر حرفی نمیزند و پرستاری که برای نگهداری او میآید و هر دو در یک خانه روستایی کنار دریا زندگی میکنند.
پرسونا با یک مقدمه آغاز میشود. پرده سینما تصاویر کوتاهی را نشان میدهد که شامل تصاویری از مصلوب شدن، کارتون، عقرب و رطیل، گوسفندانی که ذبح میشوند، کودکانی در لباسهای جشن هالووین و سرانجام یک پسربچه لاغر است که در بیمارستانی از خواب بلند میشود. چیزی که بعد از آن میبینیم درامی در سه پرده است که درباره مفاهیمی چون هویت، فقدان و خاطرات صحبت میکند. فیلمی که روی کارگردانان بسیاری از وودی آلن گرفته تا دیوید لینچ تاثیر گذاشته است.
اواخر سال 1981، ریدلی اسکات کارگردان به فیلیپ کی.دیک اولین نماهای بلید رانر را نشان داد. دیک که نویسنده کتاب رویاهای آدم مکانیکی از یک گوسفند الکترونیکی بود، کتابی که درواقع بلید رانر اقتباسی از آن است، گفت: تماشاگر لااقل باید پنج بار این فیلم را ببیند تا بتواند اطلاعاتی را که فیلم به وی میدهد تجزیه و تحلیل کند و کنار هم قرارشان دهد. یک متن شبیه آثار غنی و سیاه ریموند چندلر و تصویرگر آیندهای ترسناک و سیاه. بلید رانر داستان کارآگاهی را تعریف میکند که دنبال آدمهای مکانیکی راه میافتد که از محدودهشان خارج شدهاند و به زمین راه پیدا کردهاند. مانند همه شاهکارهای علمی-تخیلی، بلید رانر هم یک سوال بزرگ مطرح میکند: همه اینها، این تکنولوژی و پیشرفتها برای نوع بشر چه معنی خواهد داشت؟ و سوالات جزئیتری مانند اینکه بالاخره هریسون فورد یک روبات است یا نه؟!
بلید رانر اوایل سال 1982 به نمایش درآمد و تماشاگران را چنان گیج کرد که استودیو مجبور شد یک صدای راوی به فیلم اضافه کند و پایان آن را هم تغییر دهد و از نماهایی از فیلم درخشش استنلی کوبریک استفاده کند. تا به امروز هفت نسخه متفاوت از فیلم به نمایش درآمده است و اگر این دلیلی بر گیجکننده بودن فیلم نیست، ما دلیل دیگری برایش پیدا نمیکنیم.
Six Bonus , Mine Choice
والتر اسپارو بهمراه همسرش آگاتا و فرزندش رابین زندگی معمولی و خوبی را می گذارنند تا اینکه یکروز آگاتا کتابی به اسم شماره ۲۳ را از یک کتاب فروشی دست دوم خریداری کرده و به والتر هدیه می دهد . داستان کتاب درباره یک کاراگاه خصوصی به اسم فینگرلینگ است که عدد ۲۳ ذهنش را بشدت مشغول کرده و هرجا می رود این عدد را می بیند . والتر شروع به خواندن کتاب کرده و پس از اتمام آن احساس عجیبی نسبت به فینگر پیدا می کند . او هم مانند او عدد ۲۳ را همه جا جلوی چشمش می بیند و در ادامه به این نتیجه می رسد که این عدد با سرنوشتش به نوعی گره خورده است و برای حل این مشکل به یک روانپزشک مراجعه می کند اما او نیز هیچ کمکی به او نمی کند و اوضاع با تصور برخی صحنه های قتل عجیب و غریب توسط او وخیم تر می شود .
در سال ۱۹۸۸ نوجوانی به نام دنی دارکو شبی که در خواب از خانه شان خارج می شود یک موجود بیگانه را ملاقات می کند که یک دیو خرگوش مانند به اسم فرانک است. این موجود به وی می گوید که دنیا ۲۸ روز و ۶ ساعت و ۴۲ دقیقه و ۱۲ ثانیه دیگر به پایان خواهد رسید. ملاقات با فرانک در این شب باعث می شود او از یک مرگ مهلک نجات یابد ، حادثه ای عجیب ، افتادن موتور هواپیما از آسمان بر روی اتاق خواب دنی ، او اجازه می یابد تا زمان پایان حیات به زندگی ادامه دهد. همچنان که دنی می کوشد تا بفهمد چرا زنده مانده است این موجود شیطانی، فرانک نیز به نفوذ در ذهن او ادامه می دهد و باعث می شود که او مرتکب اعمال ناخواسته و خلافکارانه ای شود.
ریاضی دان برجسته از دانشگاه فارغ التحصیل شده و به سمت استادی برگزیده می شود. او توانایی خارق العاده ای در کشف رابطه بین اشکال و اعداد به هم ریخته دارد. ازدواج با آلیشیا به زندگی او رنگ و لعابی دیگر می دهد تا اینکه ظاهرا ویلیام پارچر مامور سیا به سراغش می رود و از او می خواهد با توجه به استعداد بی نظیرش در زمینه فعالیتهای رمز شکنی به سیا کمک کند.
دکتر ويليام هارفورد بهمراه همسر زيبايش آليس در يک مهمانی کريسمس شرکت می کنند . ويليام که در مهمانی سرگرم گفتگو با دو دختر مدل است متوجه می شود مردی قصد دارد با آليس که مست کرده ارتباط برقرار کند . شب بعد آليس در مورد فانتزی های سکسی خود که با يک مرد غريبه دارد صحبت می کند، حرف می زند و اين باعث می شود بين آن دو مشاجره بوجود آمده و ويليام از خانه خارج شود . ويليام تصميم می گيرد تلافی کرده و با زن ديگری ارتباط برقرار کند و در اين حين يکی از دوستان قديمی اش را که پيانيست است در يک کلوپ شبانه ملاقات می کند و اطلاعاتی در مورد يک گروه مخفی سکسی از او می گيرد . ويليام تصميم می گيرد به محل آن گروه برود و پس از حضور در آنجا با حوادث عجيبی مواجه می شود و بزودی در می يابد خطری او و خانواده اش را تهديد می کند .
يک هکر کامپيوتری با نام Neo در سال 1999 با فردی اسرارآميز به نام Morphesus برخورد می کند و توسط او در می يابد که تمام زندگی روی زمين چيزی جز يک دنيای شبيه سازی شده به نام ماتريکس نيست که توسط يک سيستم خودکار فوق هوشمند کنترل می شود و هدف از آن ، آرام کردن انسانها است در حاليکه از ماهيت زندگی بشری برای ايجاد سلطه ماتريکس بر دنيای واقعی استفاده می شود. در واقع کامپيوترهای هوشمند يک دنيای مجازی از زندگی در قرن بيستم ساخته اند تا انسانها را راضی نگه دارند در حاليکه از انسانها بعنوان منبع انرژی برای دستيابی به سلطه کامل استفاده می کنند. Morphesus او را به دنيای واقعی که در واقع 200 سال بعد است ، می برد و Neo به Morpheus و افرادش می پيوندد تا ماتريکس را از بين ببرند.
چشمه : The Fountain
در قرن شانزدهم يك قهرمان به نام Tomas سفری را آغاز می كند تا درخت زندگی را پيدا كند تا به وسيله آن زندگی Isabel ملكه اسپانيا را كه توسط كليسا به اعدام محكوم شده است نجات دهد. در زمان حال دكتر Thomas Creo سرسختانه به دنبال راهی است تا همسرش Izzy را كه به دليل سرطان در حال مرگ است نجات دهد تا او بتواند رمانش را به پايان برساند. در قرن بيست و ششم مردی تنها با سفينه فضايی اش همراه با درخت زندگی سفر می كند تا ستاره ای كه در حال مرگ است را نجات دهد.